به نام آفریننده طاوس اهل بهشت «مهدی» بی قرار ، فاصله های در هم پیچیده زمان را با نگاهم سیر می دادم ، جسمی که روح نداشت در کنار کوله باری از تاریکی ، خاموش افتاده بود ، اوجی دیگر در روح نبود ، انگار این روح جسم شده بود ، تنها قطرات اشک از چشمان قلم ، صفحه سفید کاغذ را جان می داد ، همه چیز رنگ تکرار داشت ، حتی زمان هم که مدعی تمام ناشدنی بود هم خسته بود ، خسته از همه چیز ، از همه کس ، اصلاً کسی نیست در باورهای خام زمینیان که پوشالهایی جزء آرزوی سراب نیستند . خانه ات خراب آسمان ، آسمان کمرت بشکند ، وقتی که با طنابهای حسادت انسان را اسیر کردند ، وتو هیچ نکردی ، مبار ، اصلاً کاش کویر می شدی ، دوستت ندارم ، هیچ اندیشه نکردی وقتی انسان را اسیر کردند تو طوفان به پا کنی با ابرهایت ، با صدایت ، با نگاهت ، خشکشان کنی سر هر دیواری خاک می ریزم ، چقدر بی تفاوت نظاره گر یورش اهریمن بر قلب خدا شدی ، کفر در سینه ات می جوشد ، ای زمین که محکم ایستادی تا سختی ات نلرزد زیر پای انسان کشان ، ای زمین ای آسمان من انسانم نخواهم گذشت قامتم بشکند و ای آسمان با من سخن بگو ، چرا ساکتی اگر چشم نداری ، چرا گریه می کنی ؟ گریه هایت بی پایان باد! چه زخمی بر قلب خدا زدید ، باورم نمی شود خاموش بودید و علی برترین انسان لرزیده باشد ، نه هرگز زمین تمنای وسعتت را نخواهم کرد ، ای زمین تنگ شو تنگ شو ! اگر شما خاموش نمی ماندید ، امروزحال مااین نبود ، اینجا کسی گدای محبت نیست ، اینجا کسی اهل احساس نیست ، اینجا کسی سراغ انسان را نمی گیرد ، اینجا مدت ها سرد شده و قلبهای یخی نفس گرمی ندارند ، اینجا دستها بسته یا باز فرقی ندارند همه خالی اند! اگر دستی هم پر باشد شاید پر از کینه ها یی باشد که از قلبها لبریز شده اند ، اینجا کسی در آرزوی انسان بودن نیست ، اینجا سخنی از خدا نیست ، اینجا بوی مردار هم نمی دهد ! تنها اجساد سرد متحرک خاکی ها یی هستند که مدعی علم و دانشند ، اینجا چراغ دلشان به ظلمت جهل روشن است ، اینجا رسم آوارگی معنای قرار زندگی است ، اینجا کسی از الفاظ حس نمی گیرد ، اینجا غریب تر از انسان فقط خداست . تحیر، تنها مقصدی است که می شود به آن رسید و دیگر هیچ ! اگر سوسویی هم در تاریکی آسمان باشد شهاب نگاه تنها انسانی است که به عمق سیاهچال قلبهای بی خدای محبوس شده و اینجا کسی نمی تواند راه برود ، اینجا باید یکدیگر را بکشند تا انسان کامل بیاید ، اینجا چیزی اثر ندارد ، اگر دروغ بگویی می توانی زندگی کنی ، اینجا کسی پدر ندارد ، اینجا صورت ها پر از مهر یتیمی اند ، اینجا سایه ها از هم گریزانند ، شاید اینجا کسی زندگی نمی کند و این نفس ها همان لحظات احتضار طبیعت است ، اینجا بهار هم خزان دیگری است ، اینجا جایی برای همه چیز است الا انسان!
اینجا پر از کفر پر از جهل پر از بی خدایی است ، اینجا عجب شلوغ بازاری است ، کالایی که حراج شده انسانیت است ، ولی چقدر بی ارزش شده که خریداری ندارد ، اینجا کسی با خودش هم حتی حرف نمی زند ، اینجا همگی دست به یکی کرده اند خواسته یا نا خواسته تا طبیعت را حاکم مطلق سرزمین انسان کنند ، اینجا سالها که دستها به هر سویی دراز می شود جز ء به سمت آسمان ، اینجا هیچ کسی کامل نیست تا موج می زند همه کال و نارسند درباره همه چیز حرف می زنند ولی انگار حرف های هم را باور ندارند ، دوباره تکرار می کنند اینجا مدت هاست که اثری از حیات دیده نشده ، قرن هاست که غم و غصه بازیگران اصلی قلبهای کو چک مردمان سرزمین من هستند ، اینجا طلوع و غروب فرقی ندارد ، اینجا ناامید نیستند ولی امیدوار هم نیستند ، شاید عذابی از جنس تحیر بهترین واژه باشد که حال مردمان سرزمین مرا بتواند تفسیر کند ، بی هیچ احساسی از کنار هم عبور می کنند ، اینجا کسی قصد کمک کردن هم را حتی ندارد ، بارها اتفاق افتاده دستان پیر مردی که می لرزید و پاهایش در هم می پیچید ولی تنها کسی که کمکش می کرد تکه پاره های عصا بود یا زمین سخت و خشنی که در آغوشش می گرفت و چنان بوسه بر پیشانی اش می زد که خون بیرون می آمد . اینجا دیگر عاطفه جایی ندارد ، حتی حرفش را هم نمی زنند اگر در گوشه ای تاریک هم کسی دست یتیمی را گرفت اسمش عاطفه نیست شاید شیوه جدید استعمار مظلومیت است ، مردم سرزمین من خوابند اگر بیدار هم باشند یکدیگر را دوست ندارند ، مردم سرزمین من چشمانشان وقتی می بیند که زرق و برق دنیا جلویشان باشد و گرنه چهره های رنگ پریده و زرد از درد گر سنگی جلوی چشمان مردم سرزمین من نقاشی هایی مضحک اند ، مردم سرزمین من باور ندارند حتی خودشان را ، اینجا فقط باید به اندازه خودت قدم برداری اگر خواستی بیشتر قدم برداری خدمتی کنی دیگر پایی نخواهی داشت ، اینجا اگر خوب شدی نه حتی اگر خواستی خوب باشی دیگر کسی تو را نمی شناسد ، غریب می شوی باور کن ، مردم سرزمین من همه اش بیراهه می روند ، وقتی که عقلها مست هوا شدند دیگر مقصدی برای پیمودن معنا ندارد ، اینجا باید سنگ شیطان و شیطانها را به سینه بزنی تا نگاهت کنند و گرنه اگر دست به آب حوضی زدی و صورتت را شستی و وضوگرفتی به جرم ملاقات با خدا طرد خواهی شد و بهت می خندند ، باور کن! مردم سرزمین من گذشته را انگار افسانه می دانند و تنها چیزی که در چروک پیشانی پیر مردان سرزمین من می بینی همان درد انتظاری است که زمان نقاشی کرده ، باور کن اینجا کسی منتظر نیست ، اینجا اگر درد داشته باشی نباید کسی بفهمد ، دنبال درمان هم مباش!
جشن انتظار!!! تعجیل در طلوعش صلوات
آمار
نویسندگان
همراهان |