سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جشن سالگرد تاسیس تیم : 5 شنبه ، 4 تیرماه ، باغ دایی ، حرکت ساعت 18 از منزل آقای محبی
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره


تیم فوتبال شهدای پیامبر در تیرماه 1381 تأسیس گردید. رسالت این وبلاگ انعکاس اخبار تیم محبوبمان است.
دیکشنری

به نام آفریننده طاوس اهل بهشت «مهدی»

بی قرار ، فاصله های در هم پیچیده زمان را با نگاهم سیر می دادم ، جسمی که روح نداشت در کنار کوله باری از تاریکی ، خاموش افتاده بود ، اوجی دیگر در روح نبود ، انگار این روح جسم شده بود ، تنها قطرات اشک از چشمان قلم ، صفحه سفید کاغذ را جان می داد ، همه چیز رنگ تکرار داشت ، حتی زمان هم که مدعی تمام ناشدنی بود هم خسته بود ، خسته از همه چیز ، از همه کس ، اصلاً کسی نیست در باورهای خام زمینیان که پوشالهایی جزء آرزوی سراب نیستند . خانه ات خراب آسمان ، آسمان کمرت بشکند ، وقتی که با طنابهای حسادت انسان را اسیر کردند ، وتو هیچ نکردی ، مبار ، اصلاً کاش کویر می شدی ، دوستت ندارم ، هیچ اندیشه نکردی وقتی انسان را اسیر کردند تو طوفان به پا کنی با ابرهایت ، با صدایت ، با نگاهت ، خشکشان کنی سر هر دیواری خاک می ریزم  ، چقدر بی تفاوت نظاره گر یورش اهریمن بر قلب خدا شدی ، کفر در سینه ات می جوشد ، ای زمین که محکم ایستادی تا سختی ات نلرزد زیر پای انسان کشان ، ای زمین ای آسمان من انسانم نخواهم گذشت قامتم بشکند و ای آسمان با من سخن بگو ، چرا ساکتی اگر چشم نداری ، چرا گریه می کنی ؟ گریه هایت بی پایان باد! چه زخمی بر قلب خدا زدید ، باورم نمی شود خاموش بودید و علی برترین انسان لرزیده باشد ، نه هرگز زمین تمنای وسعتت را نخواهم کرد ، ای زمین تنگ شو تنگ شو !

اگر شما خاموش نمی ماندید ، امروزحال مااین نبود ، اینجا کسی گدای محبت نیست ، اینجا کسی اهل احساس نیست ، اینجا کسی سراغ انسان را نمی گیرد ، اینجا مدت ها سرد شده و قلبهای یخی نفس گرمی ندارند ، اینجا دستها بسته یا باز فرقی ندارند همه خالی اند!

 اگر دستی هم پر باشد شاید پر از کینه ها یی باشد که از قلبها لبریز شده اند ، اینجا کسی در آرزوی انسان بودن نیست ، اینجا سخنی از خدا نیست ، اینجا بوی مردار هم نمی دهد ! تنها اجساد سرد متحرک خاکی ها یی هستند که مدعی علم و دانشند ، اینجا چراغ دلشان به ظلمت جهل روشن است ، اینجا رسم آوارگی معنای قرار زندگی است ، اینجا کسی از الفاظ حس نمی گیرد ، اینجا غریب تر از انسان فقط خداست .

تحیر، تنها مقصدی است که می شود به آن رسید و دیگر هیچ ! اگر سوسویی هم در تاریکی آسمان باشد شهاب نگاه تنها انسانی است که به عمق سیاهچال قلبهای بی خدای محبوس شده و اینجا کسی نمی تواند راه برود ، اینجا باید یکدیگر را بکشند تا انسان کامل بیاید ، اینجا چیزی اثر ندارد ، اگر دروغ بگویی می توانی زندگی کنی ، اینجا کسی پدر ندارد ، اینجا صورت ها پر از مهر یتیمی اند ، اینجا سایه ها  از هم گریزانند ، شاید اینجا کسی زندگی نمی کند و این نفس ها همان لحظات احتضار طبیعت است ، اینجا بهار هم خزان دیگری است ، اینجا جایی برای همه چیز است الا انسان!

 اینجا پر از کفر پر از جهل پر از بی خدایی است ، اینجا عجب شلوغ بازاری است ، کالایی که حراج شده انسانیت است ، ولی چقدر بی ارزش شده که خریداری ندارد ، اینجا کسی با خودش هم حتی حرف نمی زند ، اینجا همگی دست به یکی کرده اند خواسته یا نا خواسته تا طبیعت را حاکم مطلق سرزمین انسان کنند ، اینجا سالها که دستها به هر سویی دراز می شود جز ء به سمت آسمان ، اینجا هیچ کسی کامل نیست تا موج می زند همه کال و نارسند درباره همه چیز حرف می زنند ولی انگار حرف های هم را باور ندارند ، دوباره تکرار می کنند اینجا  مدت هاست که اثری از حیات دیده نشده ، قرن هاست که غم و غصه بازیگران اصلی قلبهای کو چک مردمان سرزمین من هستند ، اینجا طلوع و غروب فرقی ندارد ، اینجا ناامید نیستند ولی امیدوار هم نیستند ، شاید عذابی از جنس تحیر بهترین واژه باشد که حال مردمان سرزمین مرا بتواند تفسیر کند ، بی هیچ احساسی از کنار هم عبور می کنند ، اینجا کسی قصد کمک کردن هم را حتی ندارد ، بارها اتفاق افتاده  دستان پیر مردی که می لرزید و  پاهایش در هم می پیچید ولی تنها کسی که کمکش می کرد تکه پاره های عصا بود یا زمین سخت و خشنی که در آغوشش می گرفت و چنان بوسه بر پیشانی اش می زد که خون بیرون می آمد . اینجا  دیگر عاطفه جایی ندارد ، حتی حرفش را هم نمی زنند اگر در گوشه ای تاریک هم کسی دست یتیمی را گرفت اسمش عاطفه نیست شاید شیوه جدید استعمار مظلومیت است ، مردم سرزمین من خوابند اگر بیدار هم باشند یکدیگر را دوست ندارند ، مردم سرزمین من چشمانشان وقتی می بیند که زرق و برق دنیا جلویشان باشد و گرنه چهره های رنگ پریده و زرد از درد گر سنگی جلوی چشمان مردم سرزمین من نقاشی هایی مضحک اند ، مردم سرزمین من باور ندارند حتی خودشان را ، اینجا فقط باید به اندازه خودت قدم برداری اگر خواستی بیشتر قدم برداری خدمتی کنی دیگر پایی نخواهی داشت ، اینجا اگر خوب شدی نه حتی اگر خواستی خوب باشی دیگر کسی تو را نمی شناسد ، غریب می شوی باور کن ، مردم سرزمین من همه اش بیراهه می روند ، وقتی که عقلها مست هوا شدند دیگر مقصدی برای پیمودن معنا ندارد ، اینجا باید سنگ شیطان و شیطانها را به سینه بزنی تا نگاهت کنند و گرنه اگر دست به آب حوضی زدی و صورتت را شستی و وضوگرفتی به جرم ملاقات با خدا طرد خواهی شد و بهت می خندند ، باور کن! مردم سرزمین من گذشته را انگار افسانه می دانند و تنها چیزی که در چروک پیشانی پیر مردان سرزمین من می بینی همان درد انتظاری است که زمان نقاشی کرده ، باور کن اینجا کسی منتظر نیست ، اینجا اگر درد داشته باشی نباید کسی بفهمد ، دنبال درمان هم مباش!
مردم اینجا درد دیگران را اصلاً حس نمی کنند تنها یک حسشان عمل می کند و آن حس خودبینی است ، دنبال نگرد ! در سرزمین من همه خامند ، کسی اهل عبرت نیست ، همه اهل عبورند ، مردم اینجا بی خبرند ولی ادعای علمشان از آسمان هم بالاتر است...
من نمی توانم مردم سرزمینم را دوست داشته باشم! چرا که اگر دوستشان داشته باشی تشنه رهایت می کنند ، اگر به کویر نامردی ها تبعیدت نکنند...
 باور کن من نمی توانم مردم سرزمینم را دوست داشته باشم ، اینجا وجدانها این قدر بی محل شدند که انگار مرده اند ، اصلاً کسی از وجدان حرفی نمی زند ، من نمی توانم مردم سرزمینم را دوست داشته باشم چون اگر از وجدان حرف بزنی خاموشت می کنند ، من نمی توانم ساکت باشم ، اینجا همه دنبال خوشی اند ولی نمی دانم چرا همیشه ناخوشند ، انگار خوبی ها و خوشی ها سالهاست که با مردم سرزمین من قهر کرده اند ، اینجا خبری از حقیقت نیست ، دنیای مذهبی مردم من تنها خلاصه در شعار های بی روحی شده که سر در شهرها نوشته اند ، اینجا مردم سرزمین من دوست دارند سفر کنند ، باورکن فقط سفر کنند به کجا؟
مهم نیست خسته اند ولی نمی داننند چرا ، درد مردم سرزمین چیست؟ شاید روزی که آسمان باران نبارید و زمین تنگ شد درمان شود ! ولی شاید اصلاً نمی خواهند درمان شوند ، مردم اینجا 1171 سال است که با این درد ساخته اند و آنقدر به این درد عادت کرده اند که جشن هم می گیرند !

جشن انتظار!!!
باور کن اینجا همه مدعی انسانیت اند ولی دریغ از معنای بی انتهای انسانیت ، بهتر خوردن و  زندگی کردن نه زنده ماندن را ملاک انسانیت کرده اند و برای این آرمان اگر یکدیگر را کشتند قابل ستایش می شوند ، باور کن قدرت اینجا در ظالم بودن معنا می گیرد ، اگر بی رحم نباشی جایگاهی نداری ، شاید درد مردم سرزمین من هم همین است که رحم ندارند ، رحم : واژه ای که از تمام لغت نامه ها حذف شده یا معنایش را تحریف کرده اند و مدعیان رحم در دنیای من ظالمترین آنها هستند
آری به گمانم درست حدس زدم ، اینجا کسی قابل رحم کردن نیست و گرنه خدا با کسی قهر نمی کند ، مردم سرزمین من رحم ندارند ، خدا قهر نکرده ، مردم اینجا رحمت خدا را نمی خواهند ، ولی نمی دانم چرا هر چه معادله می کنم باز ته دلم می گوید خدا با همه این نا مهربانیها و بی رحمی ها باز هم مردم مرا دوست دارد
با اینکه مردم سرزمین من  مهدی خدا را نمی خواهند ولی خدا مردم سرزمین من را می خواهد و دوستشان دارد و برهان واضحش وجود خورشید پشت ابر مهدی آل علی است.

تعجیل در طلوعش صلوات

 






          
سه شنبه 89 مرداد 5 :: 8:57 عصر

آمار
  • بازدید امروز: 40
  • بازدید دیروز: 29
  • کل بازدیدها: 280595
همراهان

ابزار وبلاگ